این جمله مدام توی سرم تکرار می شود " بازنده ها ! دست ها بالا! " با یک ریتم بچه گانه. شبیه شعر برنامه ی بستنی ها. برنامه ی تلوزیونی دوران کودکی ام. دو تا بستنی بزرگ و یک پلیکان با گلوی زرد بزرگ. قبل از شروع برنامه همه با هم می خواندند : " حالا بگید! دست کی بالا ؟ .بستنی ها .بستنی ها! 

ـنقدر مضطربم که انگار فردا روز کنکور سراسری باشد . اینقدر مضطربم که انگار قرار است هر لحظه در بزنند و خبری بدهند که انتظارش را ندارم. 
بوی دارچین و زنجبیل بیسکوییت هایم حالم را خوب نکرد هیچ ، مثل دانه های شکری که به هیچ قیمتی توی لیوان حل نمی شوند ، توی سرم می پیچد و اضطرابم را بیشتر می کند. 
نکند واقعا همین باشد؟ نکند واقعا تصویری که از خودم داشته ام خیالی یا اشتباه بوده است؟ الان وقت این سوال هاست؟ قبل تر نباید به جواب می رسیدم؟ شاید جواب ها را فراموش کرده ام. باید یک جایی می نوشتم. یکی چیزی درباره ی "من" توی علوم اجتماعی دوره راهنمایی گفته بودند. این که "من" قابل تغییر نیست. این که اگر شما یک نفر را بکُشید ، ده سال بعد هر چقدر هم تغییر کرده باشید باز همان "من"ی هستید که روزی یک نفر را کشته است. 
"من" با همه کارهایی که کرده است "من" است یا کارهایی که نکرده ام هم در "من" سهم دارند؟ اگر این طور باشد و کارهایی که نکرده ام هم جزوی از "من" باشند باید گفت که نیمی از خودم را نمی شناسم. نیمی از خودم را با خودم ندارم. من یک آدم نصفه و نیمه ام. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شبونه ها...دل نوشته هاي رضا پرتو تجهیزات صنعتی نظافت سلکتور دسته راهنما Money center مبلمان باغی ؛مبلمان وتاب فضای بازباغی والپیپر های زیبا | والپیپر های HD Black Raven شامپوی گانودرما عبدالرضافارسی مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)